عکسهایی از سالهای گذشته که هر کدوم میتونه کلی خاطره رو برای ما زنده کنه رو خوب نیست یه گوشه ایی قایمشون کرد.بد نیست اینجا رو جایی برای نمایش چنین عکسهایی انتخاب کنیم که خیلی ها آرزوی دیدنشونو دارن و همچنین خاطرات تلخ و شیرین گذشته ایی رو که دوست داریم به بقیه بگیم.
پس بجنبید و عکسهای جالب و خاطرات رو واسم بفرستید.
خاطره ایی تلخ از دوران ابتدایی (تحقیر شدن کسی که احتمالا مقصر نبود)
بهار 68 یا 69 بود و سال چهارم ابتدایی رو داشت به پایان میرساند.
همون سالی که روستای گورد از استان قزوین به استان گیلان هدیه داده شد.
اون سال بچه ها از دست شیلنگهای آقای نوروزی راحت شده بودن و دیگه دخترا تل روی سرشون هر هفته نمی شکست ولی او هنوز دستش درد میکرد و هنوز همون طور دستش ورم داشت و خیلی اذیت میشد. تا اون موقع 3 سال بود که اون بلا سر دستش اومده بود.یعنی از همون اول ابتدایی وقتی که آقای نوروزی با اون شیلنگ به خاطر ننوشتن مشق تا تونست تو دستای کوچکش زد ودستش باد کرد و دیگه هیچ وقت خوب نشد. بگذریم
معلمای جدیدی اومده بودن که دوتاشون زن وشوهر بودن با دو خانم و یه آقای دیگه.
معلمش خانمی بود که همراه با شوهرش اومده بود و کار تدریس رو انجام میداد و بگزریم کی بود.
گفتم که بهار بود و اون مثل هر سال باید بعد از ظهر ها "بره" و بزغاله ها رو ببره نزدیک محل و اونا رو بچرونه. به خاطر همین معلمشون از اونا می خواست که حتما کتاب همراه خودشون ببرن و درسشونو خوب بخونند و بگزیم که او همیشه شاگرد اول کلاس بود.
زنگ اول اون روز تموم شد و خانم از بچه هاخواست که کتاب علوم رو بردارند و تو حیاط بخوننش.در کیف رو باز کرد و هر چی گشت کتابش نبود.
حالا باید چیکار کنه؟
رفت و به خانم گفت. او باید چیکار میکرد؟ چه کسی
متهم بود؟ کتاب کجا بود؟
اون خانم و بقیه
معلمها و حتی خانوادش خودشو مقصر میدونستن و
میگفتن که حتما یه جایی گمش کرده. ولی کجا؟
خیلیها فکر میکردن که
اون وقتی که همراه خودش برده صحرا اونو جا گذاشته
و به خاطر همین تو کوه های نزدیک روستا دنبال کتاب
می گشتن ولی نبود!!!!!!!!!.
اون هر روز یا از
داداشش کتک می خورد؛ یا از معلمها و خیلی هم تحقیر
میشد و حتی یک روز خانم معلمش از یکی از بچه ها
خواست که یک افسار با کاغذ درست کنه و اون هم
آورد. بعدش هم تو صف جلوی 50 نفر دانش آموز که همه
مال روستای گورد بودن افسار کاغذی رو روی سر و
گردنش انداخت و از همه خواست تا اون که همیشه زرنگ
ترین دانش آموزا بود رو هو کنند و اینطور هم شد.
بعد از چند هفته کتک زدن و تحقیر سرانجام یه کتاب که نسخه قدیمی هم بود بهش دادن و دیگه احتمالا کاریش نداشتن.
و سرانجام بعد از 5
یا 6 سال بعد یکی بهش گفت که اون کتابشو برداشه
بوده زیرا کتاب خودشو گوسفنداشون خورده بودن.
و بگزریم که اون باید
با این اتفاقاتی که براش افتاده چطور باید کنار
بیاد.
این عکس از
همکلاسی های دوره راهنماییم هست که اون موقع سوم راهنمایی بودیم. متاسفانه این عکس رو کسی از ما گرفت که باید پش ما و تو عکس می بود (آقای پرهیزگار رو میگم).الآن هر کدوم از این بچه ها واسه خودشون مردی شدن.مدرسه شبانه روزی حضرت رضا ( 22 بهمن قدیم) روستای دستجرد سفلی